پنجره

 

مدتی است که برای پنجره اتاقم شعر نخوانده ام

رویای با توبودن را در گوشش نجوا نکرده ام

 مدتی است که قطرات باران را از پشت شیشه هایش ندیده ام

دیگر پنجره پلی میان من وطراوت باغچه ای پرگل  نیست

پنجره ای که روزی چشمهایم را به سوی زیبایی های جهان باز می کرد

حال در مقابل پرسش چشمانم، مات ومبهوت مانده

وبرایم تاریکی  به ارمغان آورده

افسوس وصد افسوس که لحظه ها مجالی برای تفکر  نمی دهند 

نمی دانم  چشمانم شکستن این پنجره کدر را تاب دارند یا نه؟

               

چرا

تو به من خندیدی ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

****
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
وتو رفتی هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا؟
خانه کوچک ما سیب نداشت

بغض مسافر

گم میشه بغضت مسافر

توغبار گنگ جاده

بشنو این قصه غمگین، قصه مرد پیاده

سرنوشت من سفر بود، دل سپردن وبریدن

من و تنهایی جاده

سایه ام همسفر من

تو مثل موج مسافر

من سرا پا انتظارم

ولی افسوس تو نموندی ای همه دار و ندارم

بی تو من، تاریک وتلخم

با تو روشن، مثل افتاب

حسرت من دیدن تو

 اگه باشه حتی توخواب

 

 

افشین سرفراز


 

 

بنویس از خورشید

معنی  بودن چیست ، تو به من یاد بده  

خواب شیرین مرا، چشم فرهاد بده

 

چشم یعقوبم را ، بوی دیدار بده                         

یک نماز روشن،  درشب تار بده

 

موج دریاها را ، تو بیاموز به من                       

با دل چلچله ها ، تو بگو از رفتن

 

تا رسیدن درعشق، دیدن چهره دوست           

اونکه باران وبهار ، قصه روشن اوست

 

توبخوان قصه ما ،حرفی از جنس بهار               

بگو از بارانها ، با تن گندم زار

بنویس از خورشید ، در شب مهتابی

              

من اگر دیوارم ، از میان بردارم

با همه آینه ها  ، رو به رو بگذارم

                   

تاهمه نور شوم، روبه رو  با خورشید

بنویسم از عشق ، بر تن برکه و بید

 

 

 

                                               افشین سرفراز