زندگی شبیه چیزی بودن نیست

پس باید

بود را زیست

آسان خواند

گذشته را آموخت

وآینده

تجربه ایست  دست یافتنی

اما نه برای همه

برای من وتو

 

آغاز در گذشته پدید آمد

و آینده را آغازی نیست

 

پس من همین دیروز آغاز کردم  می تواند درست باشد

 

اما من امروز آغاز می کنم حتما اشتباه است

 

.....

 

هرکس هرچیزی می خواهد، می گوید را من دوست دارم

پس مهم نیست که اگر کسی نفهمد

واصلا مهم نیست که کسی نمی خواهد که بفهمد

 

 

سراب




ننشسته ونشسته ، با تن زخمی وخسته

واسه پیدا کردن خود، همه بتها رو شکسته

نرسیده ورسیده ، توسراب ، شادی رو دیده

دم دروازه شادی ، به سراب خود رسیده

نرسیده ورسیده‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌‌‌توی شب طلوع دیده

واسه پیدا کردن اون ، راه تا افق دویده

نشکسته وشکسته ، رو لباش ترک نشسته

واسه بهت چشم خستش ، گریه چاووشی نشسته


شعر کهنه


می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که درک عشق را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار قبر من
شعر های کهنه را  مو به مو از بر کنی

غم تو

غم تورا که خواهد فهمید

طلوع زیبای تورا هر بامداد سپاس می گویم

وقتی گیسوان طلایی ات در آبی آسمان رها می کنی ، عطر خوشی

فضای سینه ام را پر می کند

تمامی کاینات از تو جان می گیرند

تویی که سخاوتمندانه وبی هیچ چشم داشتی

وجود پاک خود را وقف آنها می کنی

تویی که از عمر خود می کاهی تابالیدن ورشد کردن آنها را تماشا کنی

 

زندگی بخشیدن وجان دادن ، ایثار را

ازتو باید آموخت.

آری از تو،

معلمی ،که از زمان چشم گوشدن جهان ،درس خویش را تکرار کرده

وتاثیرش را به نظاره ایستاده، گاه خوشنود وگاه ناشاد .

          

اما چند یست که  غمی در چشمانش موج می زند

دیگر مانند گذشته، برای صبح شدن وطلوع کردن  لحظه شماری نمی کند

..........

دیگر تاب دیدن این جهان را ندارد.

سلام
نمی دونم این نوشته رو کجا خوندم ولی خیلی  روم  تاثیر گذاشت:

در راهی که به خدا می رسد, امید بی پایان, تنها توشه ماست
.
امید مانند ستاره قطبی در تاریکی می درخشد
.
امید مانند سایه در تنهایی همدم توست
.
بی تردید راه زندگی پرت و تاریک است

اما فقط برای کسانی که ناامیدند.

                

چشم از پنجره بر وسعت شب دوخته ام
و به چشمان تو می اندیشم
     پیش از آنی که سحر
             رنگ چشمان ترا پاک کند.
              
          محمد علی بهمنی 

گفتی برو

گفتم به چشم

این بود کلام اخری

 

گفتی خداحافظ تو

گفتم همین

گفتی همین

 

گریه نکردم پیش تو

با این که پرپر می زدم

با خون دل، ازپیش تو

رفتمو باز، نیومدم

 

بازی عشق تورو ، جانانه باختم

مثه بازنده خوب، مردانه باختم

همه ثروت من، تحفه درویش

نفسم بود که به ،تو شاهانه باختم

 

لبخند آخرین من،دروغ معصومانه بود

برای پنهون کردن،داغ دل دیوانه بود

 

من مات مات از بازیه

شطرنج عشق می آمدم

شاه مهره دل رفته بود

من لاف بردن می زدم

 

قلعه دل، اسب غرور

لشکر تارومار عشق

دادم به ناز رخ تو

این همه یادگار عشق

 

گفتم ببر هرچی که هست

رقیب جلد چیره دست

 

گفتی تومغروری هنوز

با فتح این همه شکست

 

 

                       با فتح این همه شکست