اولین طلوع

 

پس از آن غروب رفتن، اولین طلوع  من باش

من رسیدم رو به آخر، تو بیا شروع من باش

شب و از قصه جدا کن،  چکه کن رو باور من

خط بکش رو جای پای  گریه های آخر من

اسمت وببخش ولم کن، بی توخالیه نفسهام

قد بکش رو باور من، زیر سایه بون دستهام

خواب سبز رازقی باش  عاشق همیشگی باش

خسته ام از تلخی شب، تو طلوع زندگی باش

 

 

من پر از حرف سکوتم، خالیم رو به سقوطم

بی تو و آبی عشقت، تشنه ام کویر لوتم

نمی خوام آشفته باشم، آرزوی خفته باشم

تونذار آخر قصه ، حرفمو نگفته باشم

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهناز جمعه 22 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:19 ب.ظ

تیکه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد